رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

آذر ۹۵ به شرح تصویر

پسرای نازم از این به بعد طبق روال قبلی وبلاگتون هر ماه عکسای همون ماه رو با زیرنوشتای مختصر واستون میزارم. امیدوارم شماهم مثل من از  این ماه گذرای زندگیتون خوشتون بیاد. همونجوری که واسه من باارزشن شماهم قدرشنو بدونین. ۲۰ آذر ۹۵ قرار بود واسه تعطیلات چندروزه بریم بروجرد ولی آقاجون و بقیه ویروس وحشتناک گرفته بودن و همگی حالشون بد بود واسه همینم با اینکه همه وسایل رو آماده کرده بودیم نرفتیم...همون روز رفتیم اطراف شهریار و اولین نهار رستورانیه چهار نفرمون رو خوردیم. بیرون رستوران من و رادمهر جون چند تا عکس پاییزی قشنگ گرفتیم . دو تا سگ هم بودم که رادمهری باهاشون سرگرم شد. روز عااالی بود. هوای پاییز با بودن شما دوتا واسه من بهار شد...
6 دی 1395

شب یلدا ۹۵

یلدای ۹۵ پسرای نازم . شب یلدای امسال بهترین یلدای ما بود. چون شما دوتا خوشکل با اومدنتون واسه منو بابایی یه خانواده ساختین... یه خانواده کامل و گرم... با بودن شما دوتا حتی شبای یلداهم دیگه احساس تنهایی و غربت نمیکنم. ممنونم ازتون. امیدوارم صد سال چهارتایی در کنار هم یلداهای قسنگو ببینیم. این شب یلدا چون مصاف میشد با ماهگرد ۳ ماهگی آرتامهر منم واستون خلاقیت به خرج دادم و کیک پختم. اما چون کیک مز همسایه رو قرض گرفته بودم و اولین بار ازش استفاده میکردم کیک جونم خوب در نیومد... راستی آرتامهر قشنگم هم اون شب از ۷ عصر تا ۲ شب همش گریه میکرد... همونطور که در عکس مشاهده میفرمایید.   ...
6 دی 1395

ختنه آرتامهر جان

۵ دی ماه ۹۵ بود. یه صبح بارونی اما نه خیلی سرد. ساعت ۹ صبح نوبت گرفته بودیم که توی مطب دکتر جلالی فر ختنه بشی پسر نازم. وسایل رو از دیشب جمع کرده بودم و ساعت ۸/۵ آماده ایستاده بودیم تا دایی احسان اومد و موند پیش رادمهر جون که خواب بود و بیدارش نکردیم تا بریم و برگردیم. از لحظه های ختنه اصلا دلم نمیخواد بنویسم. خلاصه کار دکتر تموم شد و داروهاتو گرفتیم آمدیم خونه. دایی خونه بود و خداروشکر رادمهر جونم هنوز بیدار نشده بود. شما دیگه توی خونه خیلی اذیت نبودی و گریه نکردی. تا شب دوبار توی تشت آب گرم و صابون شستیمت و هر سه ساعت پماد آنتی بیوتیک میزدم واست. دایی احسان هم یکی دوساعت پیشمون موند و رفت خونه. باباهم اونروز مرخصی گرفته بود و خونه بود. خلا...
6 دی 1395
1